لز یکی از دوستان سایت امید 20 omid20-34.com
بچه که بودیم، دنیایی داشتیم هزار تو؛ مدرسه میرفتیم، درس را درحال بازی می خواندیم، سر کلاس پِچ پِچ میکردیم و شیطانی از یادمان نمیرفت. همه روز را به همین منوال سپری میکردیم تا ظهر شود و برویم خانه و به کارتونهای نصفه نیمه تلویزیون برسیم. تلویزیونها سیاه و سفید بود و همان رنگ سیاه و سفید هم عالمی داشت برای خودش.
بچه که بودیم، با یک شکلات یا آبنبات، آرام میشدیم و با هر کارتونی خوشحال و سر مست. بچه که بودیم همراه با مدرسه موشها، خونه مادربزرگه، گوریل انگوری، سندباد، پینوکیو، پسر شجاع، زبل خان، پلنگ صورتی، بارباپاپا، آقای ****که، بامزی و شلمان، ای کیو سان، مسافر کوچولو، لُلِک و بُلِک، چوبین، رامکال و خیلی کارتونهایی که شاید بچههای امروزی حتی اسمشان را نشنیده و ندیدهاند، میخندیدیم و زندگی میکردیم. کارتونهایمان پر بود از قهرمانها و بدجنسهایی که علیه قهرمانها بودند و چهقدر لذت میبردیم از داستانهای خارقالعاده و خالیبندی آنها.
بچه که بودیم عیدها هم عالمی داشت برای خودش؛همیشه دوست داشتیم تا عید شود و همه بچههای فامیل را ببینیم، تا جان داشتیم بازی کنیم و کارتون نگاه کنیم. تا روز سیزده به در، هر روز خانه یکی از فامیل ها میرفتیم و اگر آنها بچهای داشتند، حتما اول با او دوست میشدیم و بازی میکردیم.
اما حالا دیگر بزرگ شدیم و فقط یاد آن روزها در ذهن و دلمان باقی مانده و با کوچکترین بهانهای به دوران کودکیمان هجوم میبریم. کودکان امروزی دیگر رنگ و بوی کارتونهای زمان ما را درک نمیکنند؛ وقتی برای آنها از حال و هوای آن روزهای جنگ و بمباران و کارتونها تعریف میکنیم، واکنشی نمیبینیم، چون آنها به کارتونهای امروزی، سیا ساکتی، عمو پورنگ و فیتیلهایها عادت کردهاند.