شانس .........................................................................................................!!

ری.... تو این شانس از اون موقع که .... یادمه گه بود کسی هم نیست ما رو درک کنه عرصه تیکه انداختن هم که نداریم عجب شانسی تو این اینترنتم کسی پیدا نمیشه اونم تو تهران این نویسنده جدیدم معلوم نسیت کیه ؟ ما رو اصلا حساب نمیکنه منم همین دیمی واسش دعوت نامه دادم! عجب بابا تو تهران به این بزرگی خدایا چه .......................................

دوست عزیزم تقدیم میکنم به تو

دوست عزیزم تقدیم میکنم به تو




دوستان از زندگی نهایت استفاده رو ببرید وگرنه مثل من تنها میشوید

شاید بهترین کار اینه که خدا رو همیشه شکر کنید که قطعا بهترینه


بی عرضه کیه؟

منبع عکس:http://zanjire-yadegari.blogsky.com

کسی نیست مارو از تنهایی در بیاره ؟



سلام بر همه

بابا بسه چرا همش بدبختی پوسیدم از بس موندم تو خونه حالا میریم بیرون هزارتا حادثه پیش میاد به خدا شانسم بد شده نمیدونم چرا پریشب میدون انقلاب از یه پیرمرده چشم بابا قوری خریدیم بد به جای اینکه چشم نظر نخوریمو از این حرفا ...... ولش کن ولی در این حد که... اره تازهتنها تر هم شد ای بابا از دوستایه خودمم شانس نیاوردم چه بدبختیی تازه دوستم رفته بود بیمارستان من باخبر نشدم ببین چقدر خنگ شدیم ..........................

دوستی

منبع:http://paymandorosti.blogsky.com

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند.

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.

روز شنبه معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت. روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد.

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید"واقعا؟" " من هرگز نمیدانستم که دیگران به وجود من اهمیت میدهند! من نمیدانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند. " دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد. معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداختند یا نه، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود. دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسیهایشان راضی بودند. با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند. چند سال بعد، یکی از دانش آموزان در جنگ ویتنام کشته شد و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد.

او تابحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید. کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را به جای آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید:" آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ " معلم با تکان دادن سر پاسخ داد: " چرا "  سرباز ادامه داد: " مارک همیشه در صحبتهایش از شما یاد می کرد. "پس از مراسم تدفین، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم
گفت: " ما میخواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم
برایتان آشنا باشد. " او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت
 
که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش درآورد. خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.

مادر مارک گفت: " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که میبینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است. " همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند. چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت: " من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم. "

 همسر چاک گفت: "چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم. "

 مارلین گفت : " من هم برای خودم دارم. توی دفتر خاطراتم گذاشته ام. "

 سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه‌ها نشان داد و گفت: " این همیشه با منه... من فکر نمی کنم که کسی  لیستش را نگه نداشته باشد. "

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده، گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد.

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش میکنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد. بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید، به نظر شما این اولین باری خواهد بود که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابطتان نکردید؟

هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند، بهتر و راحتتر خواهد بود. به یاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.

 

دوست خوبم

من تنها

منبع:http://lovee.blogdoon.com

شاید روزی قلبم را که در گوشه ای از دنیا جا گذشته ام، در

 

پشت آن دیوارهای متروکه شهر پیدا کردم و برای همیشه

 

سپردم به چشمهای یک غریبه !  


سلام به تو ای خدا وحسین

ارسالی : الهام

درخت با جنگل سخن می گوید


علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نام ات را به من بگو

دست ات را به من بده

حرف ات را به من بگو

قلب ات را به من بده

من ریشه های تو رادر یافته ام

با لبان ات برای همه ی لب ها سخن گفته ام

و دست هایت با دستان من آشناست.

به نام یگانه خالق

باز غم دارم حالا از تنهاییم خدا رو دارم فقط از بدبختی سیاه بختی کسی دوست نداشتم از غرورم بازم نا شکر شدم امروز

خدای چرا من

چرا من نباید دوست دختر داشته باشم ۱۷ سالمه از زندگی خوشی ندیدم چرا تو تهران به این بزرگی کسی به فکرم نیست چرا بخت من سیاهه ؟ چرا ................................................................

از زندگی بیزارم

منبع:ارسالی از دوستان

وقتی تو نیستی


نه هست های ما چونان که بایدند

               نه باید ها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم

عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

              روزی شبیه دیروز

                          روزی شبیه فردا

                                   روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه میداند

      شاید امروز نیز روز مبادا باشد

                                          خدایا به تو تقدیم میکنم

          منبع:http://hamkhone.blogsky.com هم خونه




                                 

 

 

                                                برای زیستن دو قلب لازم است  


                                     قلبی که دوست بدارد و قلبی که دوستش بدارند  


                                              قلبی که هدیه کند و قلبی که بپذیرد  

   
                                            قلبی که بگوید و قلبی که جواب بگوید  


                                  قلبی برای من و قلبی برای انسانی که من میخواهم