عاقبت سگ کشی

منبع:http://northboy.blogsky.com

یه هاله ی مقدس رو سر مترسک!

یکی بزغاله می بینه همه رو ! یکی هم سگ !

شکم سیر و مغز پیر و انقلاب مخملی !

چریک کت شلواری و چه گوارای فکلی !

سیاسیای مست و مستای معتقد !

دکتر و پرفسور با پیشوند سید !

مفتی بی ریشه و ریشه ی مفتی ! امت گشنه !

کرم و کلام کذب و کشف و کتاب کهنه

دولت بیمار ! ملت بیزار ! مدیر غایب

جوون و جلق و جهاد اکبر و امام نائب

شهید زنده و زنده های مرده بی کفن

چماق و چراغِ دین چلغوزای بی وطن

فردوسی ! خط امامی با سربند یا زهرا

حافظ ! یه بسیجی کلاچ به دست سر کوچه ها

حقوق بشر بشر بی هدف های شیرین

تلفیق مسجد با نمای کاخ سفید کرملین

فمینیست مردونه ! حق زن می شه بازیچه !

فالاچی با دامن مینی ژوپ و سبیل نیچه

این یعنی نقش من تو فیلم زندگی سگی

رل جنازه ای که زنده است به همین سادگی

نفس کشیدن تو یه متن خسته با خط کشی

آخر قصه ی همه است ! آخر سگ کشی !

. . .  

شاهین نجفی (آلبوم حرف زن

   

حرف دلم

دوستان واقعا ایران جای زندگی نیست

امروز مثلا روز رن هست چه زنی کجای دنیا مرد باید ۴ تا زن داشته باشه یعنی چی ؟ زن باید با حجاب باشه به شما چه اقا مگه شما فوزولی کی چه جوری میاد بیرون مرد به زن خیانت کنه اصلا مشکلی نداره ولی زن به مرد اقا طرف محاربه اعدام کنیدش سنگسار بدو اقا تو امریکا هم همین کار میکنن اصلا به نظر شما خدایی حق زن پایمال نمیشه من خودم سر سختانه با حجاب مخالفم یه صدا وسیما دروغ راه انداختید اه مردم بلاخره شماو سرنگون میکنه

توالت

منبع:http://khafanha.blogsky.com/


در آن دورانی که کسی نمی‌توانست به وجود توالت عمومی اطمینان داشته باشد، خانمی انگلیسی سفری به هندوستان را برنامه‌ریزی کرد. مهمان‌خانهء کوچکی را که متعلّق به مدیر مدرسهء محلّی بود در نظر گرفت و اطاقی رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر، در نامه‌ای به مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانهء مزبور WC وجود دارد یا خیر.

مدیر مدرسه تسلّط کاملی به زبان انگلیسی نداشت. نزد کشیش محلّی رفت و پرسید که WC به چه معنی است. کشیش هم تا آن زمان نشنیده بود. دو نفری همّت گماشتند تا معانی احتمالی این دو حرف را بیابند و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که خانم مزبور طالب

Wayside Chapel

 است که بداند آیا (کلیسای کنار جادّه) نزدیک مهمانخانه وجود دارد یا خیر. ابداً به ذهنشان خطور نکرد که این دو حرف ممکن است به معنی توالت باشد.
مدیر مدرسه در جواب خانم نامه‌ای نوشت. متن نامه به شرح زیر است:

خانم عزیز در کمال مسرّت به اطّلاع شما می‌رسانم که در 9 مایلی مهمانخانه یک WC وجود دارد که در میان بیشه‌ای از درختان کاج قرار گرفته و اطراف آن را چشم‌اندازی زیبا فرا گرفته است. این WC گنجایش 229 نفر را دارد و روزهای یکشنبه و پنجشنبه باز است. چون انتظار می‌رود افراد بسیاری در ماه‌های تابستان به اینجا بیایند، توصیه می‌کنم زودتر تشریف بیاورید.. امّا، در این WC فضای ایستاده هم زیاد وجود دارد. این وضعیت مطلوبی نیست بخصوص اگر عادت داشته باشید مرتّباً به آنجا بروید. شاید برای شما جالب باشد که بدانید دختر من در WC ازدواج کرد و در آنجا بود که با شوهرش ملاقات کرد. واقعهء بسیار عالی و جالبی بود. در هر محلّ نشستن ده نفر نشسته بودند. مشاهدهء سیمای آنها و شادمانی آشکار بسیار دلپذیر بود. از هر زاویه می‌توان عکس گرفت. متأسّفانه همسرم بیمار شده و اخیراً نتوانسته به آنجا برود. تقریباً یک سال از آخرین مرتبه‌ای که رفته می‌گذرد که البتّه برای او بسیار دردناک است.
البتّه مسرور خواهید شد که بدانید بسیاری از مردم ناهارشان را با خودشان می‌آورند و تمام روز را آنجا می‌گذرانند که برایشان بسیار دلپذیر است. دیگران ترجیح می‌دهند قبل از وقت بیاییند و تا آخرین لحظه هم بمانند. به آن بانوی محترم توصیه می‌کنم روزهای پنجشنبه به آنجا بروید زیرا نوازندهء اُرگ نیز می‌آید و همراهی می‌کند..
جدیدترین چیزی که افزوده شده ناقوسی است که هر وقت کسی وارد می‌شود زنگ می‌زند. بازاری هم در آنجا داریم که نشیمن‌گاه مخملی برای همه فراهم می‌کند چون بسیاری بر این باورند که مدّتها است چنین چیزی لازم بوده است. چشم به راهم که شما را تا آنجا همراهی کنم و شما را در جایی قرار دهم که همه بتوانند شما را ببینند.
 با احترامات فائقه – مدیر مدرسه
خانم مزبور وقتی نامه را خواند غش کرد ... و البتّه هیچوقت به هندوستان نرفت.

نامه عاشقانه یک دوست

این موضوع منو نگران کرد بچه ها 

سلام دوستان من علی کریست دوست همون کسی که الان خواهرش این واقیعت رو برای من فرستاد 

( این علی من نیستم)

 

سلام امروز که می خوام این خاطر را بنویسم نمیدونم از کجاش باید شروع کنم  

ولی کسی که این خاطر را می خونه دوست دارم باور بکنه این یک داستان نیست وتمام عین واقعییت.

 

بگو انگار فقط لبای میلاد تکون میخورد اصلا صداشو نمیشنیدم داد زدم گفتم  

 

بلندتر بگو نمیشنوم که یهو سروش منو گرفت گفت ارومتر زشته 

 

امروز 19/11/1389 ساعت 3:25 ظهر است تقریبا 2 هفته  پیش بود که وقتی از مدرسه تعطیل شدیم سمت خونه راه افتادیم به اولین میدون که رسیدیم 2تا دختر جلوی مای پیچیدند یکی ازاونا به رفیقم (میلاد) گفت که یه رفیق داره اسمش (سونیا) که خیلی از شما خیلی خوشش میاد اگر میشه شما شمرتونو بدین ما بهش میدیم خلاصه بعد از کلی صحبت میلاد شمارشو به اون دخترا داد تا رفیق اون دخترا به میلاد زنگ بزنه.من یه مقدار حسودیم شد ولی خدا شاهد از ته دلم دعا کردم سرکاری نباشه و به رفیقم زنگ بزنه. وقتی میلاد اومد کل جریان تعریف کرد تا رسیدیم سر چهارراه.ازهم خداحفطی کردیم.وقتی رسیدم خونه کیف انداختم  گرفتم خوابیدم تا بعداز ظهر که با صدای تلفن از خواب پاشدم  دیدم شماره میلاد افتاده سریع تلفن برداشتم  سلام علیک که کردیم گفت (هادی)دختره زنگ زد با هم  صحبت کردیم .گفت دختره خوبی .خلاصه بعد از کلی صحبت گفت شاید من و بارفیق دختره  دوست کنه منم کلی حال کردم ولی نمیونم چرا ته دلم اشوب شد. بعد از یه مقدار صحبت موقع خداحافظی گفتم میلاد یادت نره گفت باشه خداحافظ. فرداش که میخواستم برم مدرسه زنگ زد گفت سریع بیا دم میدون  منم سریع رفتم گفت میخواد سونیا رو ببینه. بعداز کمی معطلی سونیا خانوم اومد چون بار اول بود همدیگرو میدیدن زود صحبتشون تموم شد اومد که با هم رفتیم مدرسه.تو مدرسه  بیشتر صحبت کردیم  (راستی یادم رفت بگم  ما پیش دانشگاهی  انسانی می خونیم)  که چی راجع به من به سونیا بگ که سونیا بتونه مخ دفیقشو بزنه . 4 الی 5 روز به همین منوال گذشت  نمیدونم روز پنجم یا ششم بود که میلاد زنگ زد گفت می خوام برای تولدش کادو بخرم بیا با هم بریم منم قبو ل کردم رفتم دمه خونشون  یکی دو ساعتی طول کشید تا تونستیم یه چیز خوب پیدا کنیم بعد یه مقدار معطل شدیم  تا ساعت قرارشون برسه قرار بود سونیا خانوم تنها  بیاد اگر تنها میومد من نمیرفتم جلو (شایداگر تنها میومدالان من این طوری نبودم) بعد از نیم ساعت گوشی میلاد زنگ خورد سونیا خانوم بود گفت بیا سر کوچه  که وقتی رسیدیم سر کوچه دیدیم دوستش اومده که منم مجبور شدم برم جلو چون میلاد خجالت می کشید تنها بره.وقتی رفتم تا دوست سونیا خانوم دیدم انگار یکی بهم برق وصل کرد یکجا خشکم زد .وقتی میلاد کادورو داد یه مقدار با هم صحبت کردن که میلاد گفت ما دیگه باید بریم  فکر کنم خیلی بدرفتار کردم .وقتی از اونا جداشدیم میلاد گفت چرا یهو خشکت زد چیزی نمیتونستم چیزی بگم واقعا اختیارم دست خودم  نبود .تا اینکه(علی.ح)اون یکی رفیقم زنگ زد که میلاد بهش گفت پاشو بیا کیک تولد بخور من و میلاد بهش گفتیم  که کیک تولد من اخه تولد منم چند روز قبلش بود وقتی علی اومد من رفتم که چنگال یکبار مصرف بخرم زمانی که من رفتم میلاد همه ی قضیه رو برا علی گفت وقتی اومدم علی یه مقدارمسخرم کرد ولی من محل ندادم تاکه خود علی دیگه چیزی نگفت اون شب بعدازخوردن کیک تو خیابون توسط علی میلاد به من گفت من نمیتونم ظرفارو ببرم  خونه من قبول کردم که  ظرفارو ببرم قرار شد من ببرم بشورم فرداشم  بیارم میلادم قول داد تادراولین فرصت قضیه رو به سونیا خانوم بگه.اون شب وقتی رسیدم خونه ظرفارودادم به مامانم گفتم برارفیقمه  بشور فردا باید بهش بدم بعد  رفتم تو اتاقم دوتااهنگ ملایم گذاشتم دراتاق  بستم چراغو خاموش کردم نشستم پاسوربازی کردم  وقتی بخودم اومدم ساعت یکونیم بعدازنصفه شب بودومنم حتی یکدستم بازی نکرده بودم فقط دوسه تا ورق شانسی تکون خورده بود.نمیدونم کی زده بودم زیرگریه.توتختم دراز کشیدم هر کاری کرم خوابم نبردتاساعت چهارصبح بیدار بودم وفقطبه دوست سونیاخانوم فکرمیکردم.نمیدونم چرا تواولین نگاه من اینطوری شده بودم وقتی صبح شد رفتم مدرسه اصلا حوصله ی هیچ کاری نداشتم  میلاد گفت فردا میخواد سونیا خانوم ببینه قضیه منم میگه وقتی میلاد گفت فردا بهش میگه نمی تو نستم اون یه روزو چه جوری تحمل کنم  اصابم خورد بود سر کلاس نمیتونستم بشینم بخاطر همین موبایلمو روشن کردم یواشکی با هندزفری اهنگ گوش دادم  زنگ  تفریح که حوصله با کسی صحبت کنم ولی مجبوری توجمع  وایسادم خیلی اصابم به هم ریخته بود نمیدونم چه حسی ته دلم میگفت نه درست نمیشه به هر حال اون روزم تموم شد اومدم خونه خودمو ن یراست رفتم تواتاقم میل نداشتم غذا بخورم  به میلاد زنگ زدم کلی قسم دادم که یادش نره اگر میتونه امشب پشت تلفن به سونیاخانوم بگه ولی میگفت نه  تلفن قطع کردم تو اتاقم خوابم برد وقتی پاشدم مامانم از سر کاراومده بود به بهونه ی ظرفا ازخونه زدم بیرون  یه دوسه نخ سیگار کشیدم (تاقبل از پیش سیگاری بودم) رفتم خونه رفتم تو اتاقم حوصله ی درس نداشتم نشستم تا شب اهنگ گوش دادم تا شب موقع خواب نمیتونستم بخوابم یعنی خوابم نمیبرد خیلی شاکی بودم با بابام دعوام شد دوباره رفتم تو اتاق تا ساعت سه بیدار بودم بالاخره خوابم برد صبح پاشدم نمیخواستم برم مدرسه  میترسیدم میلاد یادش بره بزور کتابام جمع کردم  راهی شدم خیلی دلم گرفته بود داشتم با موبایل اهنگ گوش میدادم که زدم زیرگریه ولی چون کسی زیاد نبود زیاد کسی نفهمید یه دختره از بغل دستم ردشد به رفیقش گفت اخه چرا این پسره گریه میکنه که متوجه خودم شدم اشکشام پاک کردم  اتوبوس سوار شدم رفتم مدرسه سریع رفتم مدرسه زنگ اول همینطوری گذشت اینقدر حالم بد بود که صحبتای معلم نمیشنیدم بعضی موقع ها میلاد میگفت دیونه حواست کجاست  محل نمیدادم زنگ که خورد دوباره اهنگ گوش دادم یه گوشه ی حیاط نشستم باخیال راحت گریه کردم  زنگ خوردرفتیم سر کلاس من سرم گذاشتم رو میز چون ته کلاس میشستم معلم منو نمیدید کاری هم نداشت  من اهنگای غمگین گوش میدادم  وبعضی جاهاشون که قشنگ بود مینوشتم دیگه حالم داشت از خودم بهم  میخورد  احساس گشنگی کردم اخه نه دیشب چیزی خورده بودم نه صبحونه  زنگ خورد رفتیم پایین دست کردم توجیبم دیدیم هزار وپونصد دارم یه کیک خریدم نصفشو که خوردم بقیشو نتونستم انداختم دور زنگ سوم هم به هین منوال گذشت زنگ که خورد انگار تو وجودم یه حسی ایجاد شد به میلاد گفتم بجوم بریم که تو بری پیش سونیا خانوم اون گفت تو برو من خبرش بهت زنگ میزنم میگم گفتم من طاقت ندارم باید منم باشم قبول کرد سریع ازمدرسه خارج شدیم که یهو گوشی میلاد زنگ خورد سونیا خانوم بود گفت من جلو مدرسه منتظرم اخه مدرسه اونا دوتا  خیابون پاییتر بود وقتی رسیدیم میلاد رفت جلو با هم سلام علیک کردن راه افتادن رفتن که من با(سروش) یکی دیگه از رفیقام که خیلی بچه باحالی  پشتشون رفتیم  هرجا میرفتن ما هم سایه به سایه پشتشون بودیم بعد از ده دقیقه میلاد برگشت بایه حالت ناراحتی به ما نگاه کرد دوباره روشو اون ور کرد من که همینجوری دلشوره داشتم با نگاه اون دلشورم زیادتر شد خلاصه بعد از نیم ساعت میلاد خداحفظی کرد اومد سمت من وسروش تا رفتم سمتش ترسید گفت یه چیز بگم ناراحت نمیشی من همونجا خشکم زد بزور لبم تکون خورد گفتم نه بگو انگار فقط لبای میلاد تکون میخورد اصلا صداشو نمیشنیدم داد زدم گفتم بلندتر بگو نمیشنوم که یهو سروش منو گرفت گفت ارومتر زشته   میلاد دوباره حرفش وتکرار کرد نمیدونستم چی کار کنم داشتم دیوونه میشدم دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم تو زمین میلاد گفت  اون (دوست پسرداره وباهش قرا ر ازدواج گذاشته)  حالا من موندم تنهایی غم. دوستام به من میگن تو فقط فیلم بازی میکنی چون من بعد این قضیه فقط به تنهایی  خودم میخندم فقط میخندم وفقط به تنهایی و غمی که باید تا اخر عمرم باهاش سر کنم حالا فقط می خندم...............حالا فقط از هادی چیزی جز خاطره  باقی نمونده اری من خواهر هادی هستم که بعد از خودکشی هادی  جناب اقای میلاد وسروش  این قضیه را به من گفتن ومن با کمک انها اخرین خاطره ی دوستی هادی را نوشتم.

بچه ها برای غیبت اینماه معزرت الان اومدم امیدوارم دوباره دوستانی در تهران پیدا بشه

منبع:http://mohajereshiraz.blogsky.com/
ماهاتما گاندی :

آمدند تحقیرمان کردند
آمدند انکارمان کردند
آمدند حمله کردند
آمدند غارت کردند
آمدند شکنجه دادند
آمدند کشتند

اما در انتها ما پیروز شدیم


سلام دوباره

سلام بعد مدتی برگشتم دیگه.... فعلا این داستان از وب بچه ها گزاشتم:

http://panahjoyan.blogspot.comمنبع

بدون فیلت :http://sanejhaleh.co.cc/index.php?q=1efV3JucotHNz87by9vazuGPzs3c2tTc0OGhxNvOnA%3D%3D


داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت.


وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟» مرد با تعجب گفت: « ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید».
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که " زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعیتها، شادیها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد.. در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است،سپس آنچه می خواهیم،برگزینیم .